Pages

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

مولا و عبد

داستان (داستان؟!) از اونجایی شروع شد که کشتی حامل برده های سیاه پوست به بندر گاه رسید!

بازار برده فروشا جای سوزن انداختنم نبود!

به زور خودش را به فروشنده رسوند و نفس نفس زنان و بریده بریده گفت:

" ه...هم...همش...همش همینه؟! "

آبی نوشید و سینه ای صاف کرد و ادامه داد:

" دیگه کسی نمونده که ما ندیده باشیم؟!

اینها که هیچ کدوم شون به درد من نمی خورن"

_ چرا ، یکی دیگه هم هست اما ...

ادامه حرفش را خورد و انگار که با خودش زیر لب زمزمه کنه:

" این ها که زور و بازو و بر و رو دارن ، اگه به دردت نخورن

این یکی که اصلا دیگه به دردت نمی خوره"

با این حال به همراه کسی که زبون سیاه پوست ها رو بدونه به سمت عرشه ی کشتی راهنماییش کرد!

جوان لاغر و ساه چهره که فقر و بیچارگی از سر و روش می بارید یه گوشه نشسته بود

و داشت یه چیزایی زیر لب زمزمه می کرد!

_ بپرس ازش : "اسمش چیه؟! "

_جوون جواب داد: "می خوای منو بخری؟!"

_چطور مگه؟!

_ اگه بخوای منو بخری اسمم اون چیزیه که تو بگی!

متعجب موند!

_ بپرس ازش : "لباس چی می پوشی ؟!"

_می خوای منو بخری؟!

_چطور مگه؟!

_ اگه بخوای منو بخری لباسم اون چیزیه که تو بپوشونی!

کشیده ای محکم گذاشت تو صورت خودش ، صورتش رو با آب دریا شست

و به سمت جوون سیه چرده نگاهی انداخت!

خواب نبود ، واقعیت بود!

_ بپرس ازش : "غذا چی می خوری؟! "

_ با لحنی عصبانی جواب داد :

"" داری خسته م می کنی ، تو اگه منو بخری ، تو می شی مولا و من می شم عبد

غذام همونه که تو بدی ، لباسم همونه که تو بپوشونی ، اسمم اونی یه که تو صدا بزنی

شغلم اونی یه که تو بخوای ، دینم اونی یه که تو بگی ....

تو مولایی و من بنده ، بنده که اختیاری از خودش نداره ، اسمش روشه ، "بنده" "عبد" "غلام"

حالا چه کار می کنی؟!

ارباب من می شی یا نه؟! ""

دستِ غلامِ لاغرِ سیه چرده رو گرفت و گفت : "من به داشتن بنده ای مثل تو افتخار می کنم"

نتیجه ی داستان با خودتون!

یاحق

...............................................................................................................

"اللهم ارزقنی شفاعة الحسین یوم الورود"

هیچ نظری موجود نیست: